برای محبوبم💫🦋
مینویسم برای محبوبی که نمی دانم کیست ، کجاست و چه می کند ؛
به تو سلام !
اکنون که نمی دانمکجایی و کیستی آسوده تر با تو سخن می گویم .
من از شب های تنهایی ام با تو صحبت می کنم .
شب هایی که کلمات ، دست می برند به گلویم و تا مرز خفگی با آن ها جلو می روم ، وقتی تلاشی برای رهایی از دستشان ندارم ...
شب هایی که رازهای سربسته ی قلبم را بیرون می کشم از بایگانی دل ، صدباره مرور میکنم شان با خودم و دوباره با مُهرِ «محرمانه» مُهر و مومشان میکنم.
محبوبم اکنون که این حرف ها را نمی شنوی با فراغِ بال برایت شرح می دمشان !
من ، سراغِ روزهایی را از خودم میگیرم که «خنده» انتخابم بود نه تقدیری در مسیرِ لحظه هایم ،
همان روزهایی که آسمان شکلِ دیگری برای پرنده ها آغوش می گشود ، که زمین خاکِ بهتری برای روئیدن داشت ، که هوا صاف تر از این بود ، که درخت سایه ای بلندتر برای نشستن داشت ...
آن روزها چه شد؟ کجا رفت ؟ می دانی تو ؟!
من ، بازیِ بازیگرانِ این صفحه را بارها با همان سناریوی قدیمی شان دیده ام ، همه اش را از بَرَم !
اکنون باید با تو به تماشایِ چه بنشینم ؟!
من ، بر سرِ خستگی هایم کلاهِ شادی می گذارم !
کلاهِ شادی اش را همین چند وقتِ گذشته از همان مغازه ی پوشالی در انتهایِ خیابانِ «آمدم نبودی» خریده ام ...
تو کلاهِ قشنگ تری داری ؟!
من ، با شادی هایم گوشه ای خلوت می کنم ،
بر سر تپه ای نه چندان بلند حوالی خانه می نشینیم ،
می نشینیم به تماشای آدم ها و می خندیم با خنده هایشان ...
می توانی اینگونه با ما به تماشای شادی بنشینی ؟!
محبوبم !
مرا ببخش که نمی توانم با خنده های تو به وجد آیم ،
مرا ببخش که کلاهی شاد برای خستگی های تو ندارم ،
مرا ببخش که تصویری برای با تو دیدن نمی بینم !
محبوبم !
گاهی مرا از دور تماشا کن ،
گاهی بیا و نمان ،
گاهی برو و بخوان ، بخوانم با صدایی که ندانم کجایی ، که پیدایت نکنم ، که بی تو ماندن را تقدیرِ خود بدانم !
محبوبم ! مرا ببخش ...