امشب شبه عجیبی بود خیلی عجیب .با اینکه توقع داشتم بالاخره دایرکت بده و استوریمو ریپلای بزنه .ولی توقع نداشتم باز از گذشته حرف بزنه بازم اون حرفای قدیمی،بازم بحثه بیماریش که با گذشته این همه مدت نمیدونم هنوز دروغ میگه یا راسته.
وقتی یکی میاد و از گذشته حرف میزنه حس میکنم دستشوگذاشته رو گلومو داره خفممیکنه، حس میکنم گذشتم مثه باتلاقه که کلی دست و پا زدم ازش بیرون بیام بعد وقتی یکی یه چیزی میگه انگار باز فرو میرمتو اون باتلاق.نه که گذشتم بد باشه خیلی خراب باشه نه.ولی من ازش متنفرم از اشتباهایی که توش انجام دادم،از آدمایی که توش بودن از همه و همه متنفرم
الان دارم سعی میکنم تو حال زندگی کنم ولی هیچ انگیزه ای نیست.دروغ چراا دلم برای سال دوازدهم کلا دورانه مدرسه تنگ شده .حداق اون موقع یه هدف بزرگکه کنکور باشه داشتم و براش هر ثانیه میجنگیدم.یه هدف که باعث میشد نفس بکشم و تلاش کنم .
کله زندگیم سرم تو کتاب بود هیچی از اجتماع و آداب معاشرت و لذت و تفریح نفهمیدم خلاصه.فشارای زیادی روم بود از طرفی هیجان داشتم میگفتممیرم تو یه شهره دیگه از این شهر و ادماش و گرگاش دور میشم از گذشته کوفتی که توش له شدم دور میشم.دوهفته اوله دانشگاه ترم یک خیلی هیجان داشتماما بعدش همه چیز عادی شد،ترسام بیشتر شد و چون تاحالا هیچوقت از خانواده دور نبودم و هیچ جا تنها نرفته بودم برام سخت بود حسه غربت ،حسه تنهایی خیلی روم اثر گداشته بود
و از طرفی حسه امنیت نمیکردم،پامو گذاشتم دانشگاه تازه فهمیدم ۱۸ سال درس خوندم ولی هیچی اززندگی یاد نگرفتم ،از آداب معاشرت از برخورد رفتار با پسر،اصلا تاحالا تو جو اینجوری نبودم.نمیدونستم کجا چی بگم چیکار کنم ترم یک به هر بدبختی بود گذشت،الان ترمه دو هستم بازم نمیدونم با همکلاسیای پسرم چطور رفتار کنم،هیچی از آشپزی یاد نگرفتم،اون حسه غربت و تنهایی با اینکه دردوران قرنطینه ایم و در آغوشه گرمه خانوادخ ام بازم ولم نکرده ،فقط یه خورده حسه امنیت و آرامش گرفتم.
راستش دروغ چرا اما الان میفهمماگه جاهایی اشتباه کردم خودم تنها مقصر نبودم ،خانوادمم مقصر بودن چون ازم نخواستن یا بهم یاد ندادن خیلی چیزا رو منم دیگه دنبالشون نرفتم چیزایی که بنطرم اساسه زندگیه ،شاید این چیزایی که من امسال خودم تجربه کردم و از هم اتاقیام یاد گرفتم تو خونمون کسی بهم نگفته بود ویادنداده بود.
خواهر ندارم همیشه هم حسرتشو داشتم ولی خب امسال ۱۲ تا هم اتاقیه خیلی خوب گیرماومد که برام مثه خواهرن و حسابی حسابی هوامو دارن و نگرانم میشن،چون من از همشون کوچیکترم و ۱۹ سالمه و تقریبا خام تر و احساسی تراز همشون.همیشه فکر میکردم قلبه آدمه که راه درستو نشونش میده اما بعد از تجربه های تلخ و زمین خوردنا میگم کاش یه آدم منطقی بودم و منطقم بر احساساتم غلبه داشت.
الان که برمیگردم به ۴ ساله پیش که مسیر زندگیم خیلی یهویی عوض شد و من منی که اینقدر خشک بودم چجوری یهویی اینقد احساسی شدم راحت گول خوردم و آدمای اشتباهیی رو وارد زندگیم کردم.خیلی وقتا دلم میخواد برگردم بشم ادمه ۴ سال قبل که هیچکس جرات نداشته باشه ادیتم کنه شخصیتمو له کنه و قلبمو راحت به دست بیاره ولی نمیشه شایدم من دیگه توانشو ندارم و انگیزه برگشتنو.
زندگیه حالمهیچ جذابیتی نداره مثه خط راسته و هیچ هدفی نیست که بخوام بخاطرش بجنگم یا نفس بکشم فقط روزا رو پشته هم سپری میکنم بلکه یه هدفی یا اتفاق خاصی یا معجزه ای رخ بده نمیدونم.
ازتون میخوام واسم دعا کنید که مسیر درسته زندگیمو پیدا کنم که بتونم این احساساتمو بزارمکنار و یه خورده منطقی باشم تا اینکه آینده ام مثه گذشته یا حالم نباشه
🙏🏻🤲